امام کاظم (ع ) در زندانهاى مختلف
1 - در زندان عیسى بن جعفر: سواران ، امام کاظم (علیه السلام ) را به بصره آوردند و به ((عیسى بن جعفر)) تحویل دادند و آن بزرگوار یک سال را در بصره در زندان عیسى گذراند.
هارون براى ((عیسى بن جعفر)) نامه نوشت که موسى بن جعفر را به قتل برسان ، وقتى این نامه به دست عیسى رسید، بعضى از دوستان نزدیک و مورد اطمینان خود را طلبید و نامه هارون را براى آنان خواند و در این باره با آنان به مشورت پرداخت . آنان به او گفتند که :((دست به کشتن امام نیالاید و از هارون بخواهد تا او را در این مورد معاف دارد)).
ادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » hadi ( یکشنبه 89/11/24 :: ساعت 2:37 عصر )
هارون و دستگیرى امام کاظم (ع )
هارون الرّشید همان سال عازم مکّه براى انجام حجّ شد، نخست به مدینه رفت و در همین وقت دستور دستگیرى امام کاظم (علیه السلام ) را داد.
نقل شده : وقتى که هارون وارد مدینه شد، امام کاظم (علیه السلام ) با جمعى از بزرگان مدینه به استقبال او رفتند، سپس امام کاظم (علیه السلام ) طبق معمول به مسجد رفت . هارون شبانه کنار قبر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) آمد و (ریاکارانه ) گفت : اى رسول خدا! من در مورد تصمیمى که دارم از تو معذرت مى خواهم ، تصمیم دارم موسى بن جعفر را زندانى کنم ؛ زیرا او مى خواهد ایجاد اختلاف و پراکندگى بین امّت تو نماید و خون مردم را بریزد.
سپس هارون دستور داد امام موسى بن جعفر (علیه السلام ) را گرفتند و نزدش بردند، آن حضرت را (به دستور او) به زنجیر بستند، دو هودج ترتیب دادند، آن حضرت را در یکى از آن هودجها که بر پشت استر بود، سوار کردند و هودج دیگرى بر پشت استر دیگر بود و همراه هر دو هودج ، سوارانى فرستاد و سپس (در بیرون مدینه ) سواران ، دودسته شدند یک دسته به سوى بغداد و دیگرى به سوى بصره روانه شدند، امام کاظم ( علیه السلام ) در هودجى بود که به سوى بصره حرکت مى کرد و هارون با این کار مى خواست مردم از اینکه امام کاظم (علیه السلام ) به سوى بصره رفت یا بغداد، بى خبر بمانند و سواران همراه آن حضرت را نشناسند و به سوارانى که امام کاظم (علیه السلام ) را مى بردند، دستور داد که وقتى به بصره رسیدند، امام کاظم (علیه السلام ) را در بصره به ((عیسى بن جعفر بن منصور)) تحویل دهند و او در آن روز (به عنوان رئیس زندان ) در بصره بسر مى برد.
داستان غمبار انگیزه شهادت امام کاظم (ع )
انگیزه دستگیرى امام کاظم (علیه السلام ) : بزرگان اصحاب امام کاظم (علیه السلام ) در مورد سبب دستگیرى امام کاظم (علیه السلام ) به دستور هارون الرّشید (پنجمین خلیفه عبّاسى ) چنین نقل مى کنند:
((هارون پسرش (محمّد امین ) را نزد جعفر بن محمد بن اشعث (که از شیعیان و معتقدان به امامت امام کاظم (علیه السلام ) بود) گذارد، تا آموزگار او باشد و در تعلیم و تربیت او بکوشد)).
یحیى بن خالد برمکى ، به جعفر بن محمّد بن اشعث ، حسادت ورزید و با خود گفت اگر خلافت بعد از هارون به پسر او (محمد امین ) برسد، دولت من و فرزندانم (یعنى دولت برمکیان در دستگاه هارون ) نابود خواهد شد.
یحیى در مورد جعفر بن محمّد، به نیرنگ دست زد (و از راه دوستى وارد شد تا جعفر را به دام هارون بیندازد) یحیى در ظاهر رابطه دوستى با جعفر برقرار کرد و با او انس و الفت گرفت و بسیار به خانه جعفر مى رفت و کارهاى او را با کمال مراقبت ، پیگیرى مى نمود و مخفیانه همه آنها را به هارون گزارش مى داد و چیزهایى هم خودش مى افزود تا هارون را بر ضدّ جعفر تحریک کند. تا اینکه روزى یحیى به بعضى از نزدیکان مورد اطمینانش گفت :((آیا شما کسى را از دودمان ابوطالب مى شناسید که فقیر باشد تا (او را تطمیع کرده و) به وسیله او به جستجو و تحقیق بپردازیم ؟)).
آنان ((على بن اسماعیل بن جعفر صادق )) (نوه امام صادق (علیه السلام ) و برادرزاده امام کاظم (علیه السلام ) ) را به این عنوان معرّفى کردند.
على بن اسماعیل در مدینه بود، یحیى براى او مالى (مبلغى هنگفت ) فرستاد و او را به آمدن نزد هارون تشویق کرد و وعده احسانهاى دیگر به او داد و او آماده براى رفتن به بغداد گردید.
امام کاظم (علیه السلام ) از موضوع آگاه شد، على بن اسماعیل را طلبید و به او فرمود:((اى برادرزاده ! مى خواهى کجا بروى ؟)).
او گفت : مى خواهم به بغداد بروم .
فرمود:((براى چه قصد مسافرت دارى ؟)).
او گفت : مقروض و تنگدست هستم (مى روم بلکه پولى به دست آورم ).
امام کاظم (علیه السلام ) فرمود:((من قرضهاى تو را ادا مى کنم و باز به تو نیکى خواهم کرد)).
على بن اسماعیل به سخن امام کاظم (علیه السلام ) توجّه نکرد و تصمیم گرفت تا به بغداد برود.
امام کاظم (علیه السلام ) او را طلبید و به او فرمود:((اکنون مى خواهى بروى ؟!)).
او گفت : آرى .
امام کاظم (علیه السلام ) فرمود:((برادرزاده ام ! خوب توجه کن و از خدا بترس و فرزندان مرا یتیم مکن )). سپس امام کاظم (علیه السلام ) دستور داد سیصد دینار و چهارهزار درهم به او دادند، وقتى که او از حضور امام کاظم (علیه السلام ) برخاست ،امام به حاضرین فرمود:((سوگند به خدا در ریختن خون من ، سعایت مى کند و فرزندانم را یتیم مى نماید)).
حاضران عرض کردند: فدایت گردیم ! شما این را مى دانید و در عین حال به او کمک مى کنید و نیکى مى نمایید؟!
امام کاظم (علیه السلام ) فرمود:((آرى طبق نقل پدرانم رسول خدا (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمود: وقتى که رشته خویشى بریده شد و سپس پیوند یافت و بار دوّم بریده شد، خداوند آن را خواهد برید)).
من مى خواهم بعد از بریدن او، آن را پیوند دهم تا اگر بار دیگر او آن را برید، خداوند از او ببرد.
گویند: على بن اسماعیل به بغداد مسافرت کرد و با یحیى برمکى ملاقات نمود و یحیى آنچه درباره امام کاظم مى خواست از او پرسید و آنچه از او شنیده بود، چیزهاى دیگرى بر آن افزود و به هارون خبر داد و سپس خود على بن اسماعیل را نزد هارون برد.
هارون از على بن اسماعیل ، در مورد عمویش موسى بن جعفر (علیه السلام ) سؤ ال کرد. او به سعایت و بدگویى از امام پرداخت و به دروغ گفت :((پولها و اموال از شرق و غرب جهان براى موسى بن جعفر (علیه السلام ) مى آورند و او مزرعه اى به سى هزار دینارخریده که نامش ((یسیر)) است ، وقتى پولها را نزد صاحب مزرعه بردند، او گفت که من از این نوع پولها نمى خواهم و نوع دیگر مى خواهم ، به دستور موسى بن جعفر (علیه السلام ) سى هزار دینار دیگر براى او بردند)).
وقتى که هارون (این دروغها را) از او شنید دستور داد دویست هزار درهم به او بدهند تا به بعضى از نواحى برود و با آن به زندگیش ادامه دهد.
بزرگان شیعه در جستجوى امام حقّ
((هشام بن سالم )) مى گوید: بعد از وفات امام صادق (علیه السلام ) من با محمّد بن نعمان (مؤ من الطّاق ) در مدینه بودیم ، دیدیم مردم در مورد امامت ((عبداللّه بن جعفر)) اجتماع کرده بودند و مى گفتند: امام بعد از پدرش ، اوست . ما به حضور ((عبداللّه بن جعفر)) رفتیم ، دیدیم جمعیّت بسیارى در حضور او هستند، ما از او زکات اموال پرسیدیم که به چه مقدار باید برسد تا زکات آن واجب شود؟
گفت : در دویست درهم ، پنج درهم زکات واجب است ، پرسیدم از صد درهم چطور؟
گفت :((دو درهم و نیم زکات دارد)).
گفتیم : به خدا سوگند! حتى ((مرجِئه )) این را نمى گویند.
گفت :((سوگند به خدا! نمى دانم آنان چه مى گویند)). از منزل عبداللّه گمراه و حیران بیرون آمدیم و من با ابوجعفر احول (مؤ من الطّاق ، یکى از شاگردان امام صادق ) در یکى از کوچه هاى مدینه نشستیم و بر اثر ناراحتى گریه کردیم ، حیران و سرگردان بودیم و نمى دانستیم به کجا برویم و سراغ چه کسى را بگیریم ؟باخود مى گفتیم به سوى ((مرجئه ))بگرویم یا زیدیه ، یا معتزله ،یا قَدَریّه ؟!.
در همین فکر و تردید بودیم ، ناگهان پیرمردى را دیدم که او را نمى شناختم ، به من اشاره کرد، ترسیدم که مبادا از جاسوسهاى منصور دوانیقى (دوّمین خلیفه عباسى ) باشد؛زیرا منصور در مدینه جاسوسهایى گمارده بود تا از اجتماعات مردم بعد از امام صادق ( علیه السلام ) گزارش دهند تا آن فردى را که به دورش جمع شده اند، دستگیر کرده و گردنش را بزنند لذا ترسیدم که این پیرمرد یکى از آن جاسوسها باشد، به دوستم مؤ من الطاق گفتم :((از من کناره بگیر که در مورد جان خودم و تو نگران هستم ، آن پیرمرد مرا خواسته نه تو را، از من دور شو تا به هلاکت نرسى و خودت بر هلاکت خودت کمک نکن )). مؤ من الطّاق از من ، فاصله بسیار گرفت و رفت .
و من به دنبال پیرمرد به راه افتادم ، در حالى که گمان مى کردم به دست او گرفتار شده ام و دیگر راه نجاتى نیست ، همچنان به دنبال او مى رفتم به گونه اى که تسلیم مرگ شده بودم ، تا اینکه پیرمرد مرا به خانه امام کاظم (علیه السلام ) برد، به من گفت :((خدا تو را مشمول رحمتش سازد، وارد خانه شو!)).
وارد خانه شدم ، تا امام کاظم (علیه السلام ) مرا دید، بدون سابقه ، آغاز به سخن کرد و فرمود:
((اِلَىَّ اِلَىَّ، لا اِلَى الْمُرْجِئَةِ وَلا اِلَى الْقَدَرِیَّةِ وَلا اِلىَ الزَّیْدِیَّةِ وَلا اِلىَ الْمُعْتَزِلَةِ وَلا اِلَى الْخَوارِجِ)).
((به سوى من بیا، به سوى من بیا، نه به سوى مرجئه و نه قدریّه و نه زیدیه و نه معتزله و نه به سوى خوارج )).
پرسیدم :((فدایت شوم ! پدرت از دنیا رفت ؟)).
فرمود:((آرى )).
گفتم : مقام امامت بعد از او به چه کسى محول شده است ؟
فرمود:((اگر خدا بخواهد تو را به راه درست هدایت مى کند)).
گفتم : فدایت شوم ! برادرت عبداللّه ، گمان مى کند که امام بعد از پدرش مى باشد.
فرمود:((عبداللّه مى خواهد خدا را عبادت نکند)).
گفتم : فدایت شوم ! امامت بعد از امام صادق (علیه السلام ) از آن کیست ؟
فرمود:((اگر خدا بخواهد، تو را به راه درست هدایت مى کند)).
گفتم : فدایت شوم ! تو همان امام هستى ؟
فرمود:((من آن را نمى گویم )).
با خود گفتم : من در سؤ ال کردن ، راه صحیحى را انتخاب نکرده ام .
سپس به او عرض کردم : فدایت شوم ! آیا تو امام دارى ؟
فرمود:((نه )) در این هنگام دگرگون شدم و شکوه و عظمتى از امام کاظم (علیه السلام ) مرا فراگرفت که جز خدا آن را نمى داند.
سپس عرض کردم : فدایت شوم ! از تو سؤ ال مى کنم ، همانگونه که از پدرت سؤ ال مى کردم
فرمود:((سؤ ال کن تا آگاه گردى ، ولى آن را شایع نکن ، چرا که اگر شایع کنى سر بریدن در کار است (و دژخیمان طاغوت به تو دست یابند و گردنت را بزنند)).
سؤ الهایى کردم ، او را دریاى بى کران یافتم ، گفتم : فدایت شوم ! شیعیان پدرت گمراه و سرگردانند، آیا این موضوع را با آنان در میان بگذارم و آنان را به سوى امامت شما دعوت کنم ؟ با اینکه شما از من خواستى که موضوع را کتمان کنم ؟
فرمود: آن افرادى را که در آنان رشد و عقل دیدى ، به آنان جریان را بگو، ولى از آنان پیمان بگیر که آن را فاش نسازند و گرنه سر بریدن در کار است (و با دست اشاره به گلویش کرد)
((هشام )) مى گوید: پس از آن ، از حضور امام کاظم (علیه السلام ) بیرون آمدم و مؤ من الطّاق را دیدم ، گفت چه خبر؟
گفتم : هدایت است و داستان را براى او تعریف کردم .
سپس زُراره و ابابصیر را دیدیم که به محضر امام کاظم (علیه السلام ) رفته اند و کلامش را شنیده اند و سؤ ال کرده اند و به امامت امام کاظم (علیه السلام ) باور نموده اند، سپس گروههایى از مردم را دیدم که به حضور آن حضرت رسیده اند و هرکسى به خدمت او رفته ، به امامت او معتقد شده است مگر گروه و دسته عمّار ساباطى (که معتقد به امامت عبداللّه شدند و بعد هسته مرکزى فرقه فَطَحِیّه تشکیل شد) ولى در آن هنگام در اطراف عبداللّه بن جعفر، جز اندکى از مردم ، کسى نمانده بودند
امامت امام کاظم (ع )
1 - امام صادق (علیه السلام ) به امامت امام کاظم (علیه السلام ) بعد از خود تصریح نمود، راویان بسیار این مطلب را نقل کرده اند و در میان آنان افراد برجسته و اصحاب خاصّ امام صادق (علیه السلام ) که رازدار آن حضرت و مورد وثوق او بودند، مانند: مفضّل بن عمر جُعفى ، معاذ بن کثیر، عبدالرّحمان بن حجّاج ، فیض بن مختار و افراد دیگر که ذکر آنان به درازا مى کشد.
2 - ((مفضّل بن عمر)) مى گوید: در محضر امام صادق (علیه السلام ) بودم ، حضرت اباابراهیم موسى (علیه السلام ) که دوران کودکى را مى گذراند، وارد شد، امام صادق (علیه السلام ) به من فرمود:
((وصیّت مرا در باره او (امام کاظم ) بپذیر و جریان (امامت ) او را تنها به اصحاب و دوستان مورد اطمینان خود بگو)).
3 - ((معاذ بن کثیر)) مى گوید: به امام صادق (علیه السلام ) عرض کردم ، از خداوندى که این مقام (امامت ) را از جانب پدرت به تو داده ، خواستم که همین مقام را از جانب تو در حالى که زنده هستى به جانشین شما بدهد. امام صادق (علیه السلام ) فرمود:((خداوند این درخواست تو را، انجام داده است )).
عرض کردم :قربانت گردم ! جانشین شما کسیت ؟ آن حضرت به امام کاظم (علیه السلام ) عبد صالح که خوابیده بود اشاره کرد و او در آن زمان کودک بود.
4 - ((عبدالرّحمان بن حجّاج )) مى گوید: به محضر امام صادق (علیه السلام ) رفتم او را در اطاقى یافتم که دعا مى کرد و موسى بن جعفر در جانب راستش نشسته بود و به دعاى پدرش ((آمین )) مى گفت ، به امام صادق (علیه السلام ) عرض کردم : قربانت گردم ! من پیوند خاصّى با شما دارم و خدمتگذار شما هستم ، امام بعد از شما کیست ؟!
فرمود:((یا اَبا عَبدِالرَّحْمان ! اِنَّ مُوسى قَدْ لَبِسَ الدِّرْعَ وَاسْتَوَتْ عَلَیْهِ)).
((اى ابوعبدالرحمان ! موسى زره (پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم ) ) را پوشیده و این لباس بر اندام او زیبنده و رساست )).
گفتم : بعد از این سخن (امام بعد از شما را شناختم ) دیگر احتیاج به هیچ چیز (و دلیل دیگر) ندارم
5 - ((فیض بن مختار)) مى گوید: به امام صادق (علیه السلام ) عرض کردم : دستم را بگیر و از آتش دوزخ نجات بده ، بعد از تو چه کسى (امام ) بر ماست ، در این هنگام امام کاظم که کودک بود وارد شد، امام صادق (علیه السلام ) در پاسخ به سؤ ال من اشاره به امام موسى کاظم (علیه السلام ) کرد و فرمود:
((هذا صاحبکم فَتَمَسَّکْ بِهِ؛ این است صاحب (و امام ) شما پس به او تمسک کن )). و دلایل بى شمار دیگر در این راستا وجود دارد.