در دوره خلافت امویان،تنها نژادى که بر سراسر کشور پهناور اسلامى آن روز حکومت مىکرد و قدرت را در دست داشت نژاد عرب بود.اما در زمان خلفاى عباسى،ایرانیان تدریجا قدرتها را قبضه کردند و پستها و منصبها را در اختیار خود گرفتند.
خلفاى عباسى با آنکه خودشان عرب بودند از مردم عرب دل خوشى نداشتند.سیاست آنها بر این بود که اعراب را کنار بزنند و ایرانیان را به قدرت برسانند.حتى از اشاعه زبان عربى در بعضى از بلاد ایران جلوگیرى مىکردند.این سیاست تا زمان مامون ادامه داشت (4) .
پس از مرگ مامون،برادرش معتصم بر مسند خلافت نشست.مامون و معتصم از دو مادر بودند:مادر مامون ایرانى بود و مادر معتصم از نژاد ترک.به همین سبب خلافت معتصم موافق میل ایرانیان-که پستهاى عمده را در دست داشتند-نبود.ایرانیان مایل بودند عباس پسر مامون را به خلافتبرسانند.معتصم این مطلب را درک کرده بود و همواره بیم آن داشت که برادر زادهاش عباس بن مامون به کمک ایرانیان قیام کند و کار را یکسره نماید.از این رو به فکر افتاد هم خود عباس را از بین ببرد و هم جلو نفوذ ایرانیان را که طرفدار عباس بودند بگیرد.عباس را به زندان انداخت و او در همان زندان مرد.براى جلوگیرى از نفوذ ایرانیان، نقشه کشید پاى قدرت دیگرى را در کارها باز کند که جانشین ایرانیان گردد.براى این منظور گروه زیادى از مردم ترکستان و ما وراء النهر را که هم نژاد مادرش بودند به بغداد و مرکز خلافت کوچ داد و کارها را به آنان سپرد.طولى نکشید که ترکها زمام کارها را در دست گرفتند و قدرتشان بر ایرانیان و اعراب فزونى یافت.
معتصم از آن نظر که به ترکها نسبتبه خود اعتماد و اطمینان داشت روز به روز میدان را براى آنان بازتر مىکرد.از این رو در مدت کمى اینان یکه تاز میدان حکومت اسلامى شدند. ترکها همه مسلمان بودند و زبان عربى آموخته بودند و نسبتبه اسلام وفادار بودند،اما چون از آغاز ورودشان به عاصمه تمدن اسلامى تا قدرت یافتنشان فاصله زیادى نبود،به معارف و آداب و تمدن اسلامى آشنایى زیادى نداشتند و خلق و خوى اسلامى نیافته بودند،بر خلاف ایرانیان که هم سابقه تمدن داشتند و هم علاقهمندان معارف و اخلاق و آداب اسلامى را آموخته بودند و خلق و خوى اسلامى داشتند و خود پیشقدم خدمتگزاران اسلامى به شمار مىرفتند.در مدتى که ایرانیان زمام امور را در دست داشتند،عامه مسلمین راضى بودند.اما ترکها در مدت نفوذ و در دست گرفتن قدرت آنچنان وحشیانه رفتار کردند که عامه مردم را ناراضى و خشمگین ساختند.
سربازان ترک هنگامى که بر اسبهاى خود سوار مىشدند و در خیابانها و کوچههاى بغداد به جولان مىپرداختند،ملاحظه نمىکردند که انسانى هم در جلو راه آنها هست.از این رو بسیار اتفاق مىافتاد که زنان و کودکان و پیران سالخورده و افراد عاجز در زیر دست و پاى اسبهاى آنها لگد مال مىشدند.
مردم آنچنان به ستوه آمدند که از معتصم تقاضا کردند پایتخت را از بغداد به جاى دیگر منتقل کند.مردم در تقاضاى خود یادآورى کردند که اگر مرکز را منتقل نکند با او خواهند جنگید.معتصم گفت:«با چه نیرویى مىتوانند با من بجنگند؟!من هشتاد هزار سرباز مسلح آماده دارم!»گفتند:
«با تیرهاى شب،یعنى با نفرینهاى نیمه شب به جنگ تو خواهیم آمد.»
معتصم پس از این گفتگو با تقاضاى مردم موافقت کرد و مرکز را از بغداد به سامرا منتقل کرد.
پس از معتصم،در دوره واثق و متوکل و منتصر و چند خلیفه دیگر نیز ترکها عملا زمام امور را در دست داشتند و خلیفه دست نشانده آنها بود.بعضى از خلفاى عباسى در صدد کوتاه کردن دست ترکها برآمدند اما شکستخوردند.یکى از خلفاى عباسى که به کارها سر و صورتى داد و تا حدى از نفوذ ترکها کاست«المعتضد»بود.
در زمان معتضد،بازرگان پیرى از یکى از سران سپاه مبلغ زیادى طلبکار بود و به هیچ وجه نمىتوانست وصول کند،ناچار تصمیم گرفتبه خود خلیفه متوسل شود،اما هر وقتبه دربار مىآمد دستش به دامان خلیفه نمىرسید،زیرا دربانان و مستخدمین دربارى به او راه نمىدادند.
بازرگان بیچاره از همه جا مایوس شد و راه چارهاى به نظرش نرسید،تا اینکه شخصى او را به یک نفر خیاط در«سه شنبه بازار»راهنمایى کرد و گفت این خیاط مىتواند گره از کار تو باز کند.بازرگان پیر نزد خیاط رفت.خیاط نیز به آن مرد سپاهى دستور داد که دین خود را بپردازد و او هم بدون معطلى پرداخت.
این جریان بازرگان پیر را سخت در شگفتى فرو برد.با اصرار زیاد از خیاط پرسید:«چطور است که اینها که به احدى اعتنا ندارند فرمان تو را اطاعت مىکنند؟»
خیاط گفت:«من داستانى دارم که باید براى تو حکایت کنم:روزى از خیابان عبور مىکردم، زنى زیبا نیز همان وقت از خیابان مىگذشت.اتفاقا یکى از افسران ترک در حالى که مستباده بود از خانه خود بیرون آمده جلو در خانه ایستاده بود و مردم را تماشا مىکرد.تا چشمش به آن زن افتاد دیوانهوار در مقابل چشم مردم او را بغل کرد و به طرف خانه خود کشید.فریاد استغاثه زن بیچاره بلند شد،داد مىکشید:ایها الناس به فریادم برسید،من اینکاره نیستم،آبرو دارم،شوهرم قسم خورده اگر یک شب در خارج خانه به سر برم مرا طلاق دهد،خانه خراب مىشوم.اما هیچ کس از ترس جرات نمىکرد جلو بیاید.
من جلو رفتم و با نرمى و التماس از آن افسر خواهش کردم که این زن را رها کند،اما او با چماقى که در دست داشت محکم به سرم کوبید که سرم شکست و زن را به داخل خانه برد. من رفتم عدهاى را جمع کردم و اجتماعا به در خانه آن افسر رفتیم و آزادى زن را تقاضا کردیم. ناگهان خودش با گروهى از خدمتکاران و نوکران از خانه بیرون آمدند و بر سر ما ریختند و همه ما را کتک زدند.
جمعیت متفرق شدند،من هم به خانه خود رفتم،اما لحظهاى از فکر زن بیچاره بیرون نمىرفتم.با خود مىاندیشیدم که اگر این زن تا صبح پیش این مرد بماند زندگىاش تا آخر عمر تباه خواهد شد و دیگر به خانه و آشیانه خود راه نخواهد داشت.تا نیمه شب بیدار نشستم و فکر کردم.ناگهان نقشهاى در ذهنم مجسم شد،با خود گفتم این مرد امشب مست است و متوجه وقت نیست،اگر الآن آواز اذان را بشنود خیال مىکند صبح است و زن را رها خواهد کرد و زن قبل از آنکه شب به آخر برسد مىتواند به خانه خود برگردد.
فورا رفتم به مسجد و از بالاى مناره فریاد اذان را بلند کردم.ضمنا مراقب کوچه و خیابان بودم ببینم آن زن آزاد مىشود یا نه.ناگهان دیدم فوج سربازهاى سواره و پیاده به خیابانها ریختند و همه مىپرسیدند این کسى که در این وقتشب اذان گفت کیست؟من ضمن اینکه سخت وحشت کردم،خودم را معرفى کردم و گفتم من بودم که اذان گفتم.گفتند زود بیا پایین که خلیفه تو را خواسته است.مرا نزد خلیفه بردند.دیدم خلیفه نشسته منتظر من است. از من پرسید چرا این وقتشب اذان گفتى؟جریان را از اول تا آخر برایش نقل کردم.همان جا دستور داد آن افسر را با آن زن حاضر کنند.آنها را حاضر کردند.پس از باز پرسى مختصرى دستور قتل آن افسر را داد.آن زن را هم به خانه نزد شوهرش فرستاد و تاکید کرد که شوهر او را مؤاخذه نکند و از او به خوبى نگهدارى کند،زیرا نزد خلیفه مسلم شده که زن بىتقصیر بوده است.
آنگاه معتضد به من دستور داد هر موقع به چنین مظالمى برخوردى همین برنامه ابتکارى را اجرا کن،من رسیدگى مىکنم.این خبر در میان مردم منتشر شد.از آن به بعد اینها از من کاملا حساب مىبرند.این بود که تا من به این افسر مدیون فرمان دادم فورا اطاعت کرد.»